من اسیر روزگارم..........

یه حس قدیمی .هر از گاهی می آد...بد جوری داغونت  می کنه.انگا ر زیر آب نفس می کشی.همه ی صدا ها غریبه می شن.دیگه حتی شکلات هم  نمی تونه یادت بندازه  هنوز زنده ای.همه چی آروم آروم از جلوی چشات می گذره ولی هیچ کاری نمی تونی انجام بدی.بیشترزندگی شبیه خاطره می شه...اونوقت منگ منگ مجبوری الکی لبخند بزنی بگی من خوبم.چیزیم نیست...یاد صادق هدایت می افتی که می گه: گاهی خنده بیخ گلوم رومی گیره.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیه.همه گول خوردن...............