دیروز واسه روز مادررفتیم کهریزک.یه جورایی داغون شدم.اینگار سوزن از قلبم رد میکردن.ولی هی بچه ها بهم روحیه میدادن.میگفتن بابا دو روز دیگه همه این شکلی میشن.آره؟قسمت معلولینش بدتر بود.یه آقایی که اصلا نمی تونست حرف بزنه و رو ویلچر بود زنگ زده بود خونشون روز مادر و تبریک بگه.شب رو اصلا نتونستم بخوابم.چون قرار بود برم دکتر قرص هم نخوردم.دیگه اینجوری. تا تهش خودت برو ببین در چه حالی ام.
این دختره هم تریپ ورش داشته.منم دیگه حوصله شو ندارم.بذار واسه خودش فیگور بگیره هی!
هر وقت همه چی میخواد خوب شه دوباره یه جریانی پیش میاد دیگه.ولش بابا.
برم زنگ بزنم به مامانم.