بعضی وقتها هست که آدم هیچ حال خاصی نداره،هیچ حس خاصی هم نداره.انگار اصلا ربطی به این زندگی نداره.واسه خودش هست چون وقتی جزءزندگی نیست مردن هم معنی نداره.گاهی وقتها میخنده چون صدای خنده ی بقیه رو دوست داره.اگر هم ناراحت شه واسه خاطر اینه که معنی خیلی چیزارو درک نمیکنه،خیلی چیزا به نظرش مسخره میان.این روزا هم از اون روزاست.هر کاری میکنم بچسبم به زندگی سر می خورم.یا من خیلی خنگ شدم یا زندگی خیلی لیز شده!فعلا هیچ کاری نمیشه کرد جز اینکه چایی تلخ بخورم و فکر کنم قبلن ها چطوری آدم ها رو دوست داشتم.