من قصد سفر دارم از این باتلاق تاریک



که مخفی گاه مار های سیاه در هم تنیده است



از این کشت زار های شور



از این دیر های مخوف و از این ازدحام بی کسی قصد سفر دارم







میخواهم از سر زمین های بدون بهار دور شوم



واز پیچ و تاب های بازار هایی که در آن انسانیت معامله میکنند.



من از بوی سیگار در صبح یک روز آفتابی بهار متنفرم



خواهم رفت تا جایی که دود ها مرا پیدا نکنند







من قصد سفر دارم



از این بی تناسبی افکار که ما را با خود به قهقرا میبرند



از بی تفاوتی اشیای متحرک



و از رسوا شدن چهره کوه از پشت نقاب برف زیر آفتاب تابستان  دل تنگم







از آرزو کردن در چهار چوب قوانین بین المللی نفسم میگیرد



به صحراهایی خواهم رفت که فریاد در آنها تجاوز به سکوت نباشد



و بتوان با آسودگی لبخند به یک کودک به همه انسانها لبخند زد.







من قصد سفر دارم



به شهر هایی که بتوان در معابدش نماز خواند و در مساجدش رقصید



سرزمینی که رود هایش آزادانه با دشت ها عشق بازی میکنند



و هر رود حق دارد دریا باشد.



و مردمش تا به حال نام سد را نشنیده اند



جایی که جای مسیل ها دسته گلهای آشتی میروید و حریم ها محترمند







میخواهم با پرندگان مهاجر از پاییز سفر کنم



تا جایی که طاووس ها را به جرم زیبایی گردن نمیزنند



و کلاغ ها برای نگاه غمگینشان سنگسار نخواهند شد







من به فکر بازارهایی هستم که در آن با سکه های یک رو تجارت می کنند



و مردمانش به سکه هایی که گنبد مساجد روی آنها چرک گرفته دل خوش نمیکنند



دورویی و خیانت و پندار بد قیمتی ندارند و برای نیکی و مهر و وفا قیمتی نیست

و کسی روز خوب را با روز بد عوض نخواهد کرد.







من از تفنگهای بی وفا و لجباز که گلوله بالا می آورند



و از تصاویر خشمگین که مرگ را به سخره گرفته اند میترسم



و قهرمانهایی که آخر داستان در قبر های مرطوب میپوسند



از قصه هایی که اگر مرگی در آن نباشد از دور خط میخورند هم نفرت دارم



درود بر مردمانی که زندگی را زیبا میکنند و زنبیلشان پر از خوشه های امید است.







مرگ با دندانهای طلا و گیس های شانه کرده هم



چیزی از پایان فرصت زندگی کم ندارد.







اینجا خوب است برای فولاد های سیاه که در نیم شب یخبندان تیز میشوند .



اینجا زندگی کردن برای آدم های سرمایی سخت تر از این حرفهاست



من با پرندگان مهاجر قصد سفر دارم...
                                                 مهدی گلسرخی تبار
نظرات 13 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:36 ق.ظ http://www.yarebaran.persianblog.com

و سفر آغاز خاطره بود.

دریا سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:44 ب.ظ http://daryadarya.blogsky.com

سلام. آیا همچین جایی پیدا میشه؟

[ بدون نام ] شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:40 ق.ظ http://sorkhesorkh.blogsky.com

سلام
خوشحال میشم تبادل لینک کنیم
لینکمو گذاشتی بگو منم بذارم ممنون سرخ ه سرخ

[ بدون نام ] یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:39 ق.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

خیلی قشنگ بود مثل یه رویای شیرین .

بهار دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:58 ب.ظ http://khaatoon.blgsky.com

سلام نانا .دلم تنگه . تو کجایی ؟؟

سروش چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:35 ب.ظ http://saoshiant.persianblog.com

خیلی از لینکتون ممنون:)

[ بدون نام ] چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:28 ب.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

کجایی؟ خوبی؟

پیمان چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:53 ب.ظ http://paymannabavi.persianblog.com

سلام نانای غمگین، دلم خیلی تنگ شده بود .امید وارم حالت مثل شعرت نباشه .

ع جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:08 ب.ظ

می گند تو یه شهری روانپزشکی بود که هیچ کس نا امید از پیشش نمی رفت و مریضهای زیادی رو درمان کرده بود . یه روز یه مردی که ظاهر بی غصه ای داشت رفت پیش دکتر ، دکتر بعد از ساعتها صحبت به مرد گفت که می دونید من معمولا وقتی خودم کاری از دستم بر نمی آد مریض هامو می فرستم پیش یه دلقک ولگرد توی شهر ، البته راستش آدرس مشخصی نداره که بهتون بگم اما معمولا وقتی کسی بهش احتیاج داره خودش سر وکله اش پیداش می شه فکر کنم بهتره شبها یه کم دو رو بر پارک پیاده روی کنی تا پیدات کنه ...مرد لبخند تلخی زد و بلند شد ...
دکتر پرسید حرف منو جدی بگیر ...نمی دونم چیکار میکنه اما معجزه می کنه ...
مرد سری تکون داد و زیر لب گفت : برای من کاری نمی تونه بکنه
دکتر پرسید : نا امید نباش من مطمئن هستم که می تونه کمکت کنه ...
مرد در حالی که در را می بست گفت : دکتر من همون دلقکه هستم .... و رفت ...

جوک استان شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:58 ق.ظ http://30TO.BLOGSKY.COM

سلام

خواستم باتو تبادل لینک کنم به من سر بزن

زمستانه شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:46 ب.ظ http://www.winter.blogsky.com

زندگی پر از حرفهای متناقضه ٬ یکی میگه هرجا بری آسمون همین رنگه ٬ یکی میگه هجرتی باید از دست ناپاکان روزگار ولی شاید هر کس خودش باید انتخاب و تجربه کنه . من سفر رو انتخاب میکنم ٬تو چی؟

ناز خانوم یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:01 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

یه موقعا ادم خیلی جاها میخواد بره ولی نمیتونه

هاجر پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:09 ب.ظ http://tiktak-.blogsky.com

سلام . شعر فوق العاده ی بود .درست زدی به هدف . یه سم به ما بزن. بابت دفعه ی قبل که سرت و درد اوردم معذرت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد